جدول جو
جدول جو

معنی سمن بیز - جستجوی لغت در جدول جو

سمن بیز
(پَ)
بیزندۀ سمن، مجازاً، خوشبو. معطر:
مرغ دل انگیز گشت باد سمن بیزگشت
بلبل شبخیز گشت کبک گلو برگشاد.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
سمن بیز
عطرآگین، معطر، خوش بو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمن ناز
تصویر سمن ناز
(دخترانه)
مرکب از سمن (یاسمن) + ناز (زیبا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن دیس
تصویر سمن دیس
(دخترانه)
مانند سمن، مانند یاسمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن بر
تصویر سمن بر
(دخترانه)
آنکه اندامی سفید و لطیف چون سمن دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن بر
تصویر سمن بر
کسی که بدنی لطیف، سفید و خوشبو دارد
فرهنگ فارسی عمید
زمینی یا جایی که استعداد روییدن چمن دارد. یا چمن در آنجا بسیار است. چمن زار:
تعالی اﷲ ازین شهر چمن خیز
که باد اوست بر دلها فرح بیز.
منیر (از آنندراج).
رجوع به چمن زار شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی از دهستان سملقان بخش مانۀ شهرستان بجنورد که در 50 هزارگزی جنوب باختری مانه بر سر راه شوسۀ عمومی بجنورد به نردین واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 84 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات است. محصولش غلات، بنشن، میوجات و پنبه. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی است و راهش مالرو است. در این آبادی تربیت زنبور عسل معمول است و عسل آنجا معروف میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ بَ)
برگ یاسمن. (ناظم الاطباء). برگ سمن:
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون.
فردوسی.
وآن قطرۀ باران که برافتد بسمن برگ
چون نقطه سفیدآب بود از بر طومار.
منوچهری.
چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم
بسمن برگ چو می خورده شود لب ستریم.
منوچهری.
چو از باده سرشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد.
اسدی.
اسیر سمن برگ شد مشک بید
غراب سیه صید باز سپید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
سمن بوی. معطر و خوشبو مانند یاسمن. (ناظم الاطباء) :
سمن بوی و زیبارخ و ماهروی
چو خورشیددیدار و چون مشک بوی.
فردوسی.
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
همه پیش کسری برفتند نرم.
فردوسی.
شکرشکن است یا سمن گوی من است
عنبرذقن است یا سمن بوی من است.
ابوالطیب مصعبی.
عیشست در کنار سمن زار خواب صبح
نی در کنار یار سمن بوی خوشتر است.
سعدی.
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد.
سعدی.
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ بَ)
کسی که یاسمن در بر و آغوش گرفته و بوی خوش از وی برآید. (ناظم الاطباء) ، کسی که بر او بوی سمن دهد، خوشبو. معطر:
سمن بر ویس کرده دیده خونبار
زمان هم رنگ خون آلود دینار.
(ویس و رامین).
سمن بر بسر اندر آورد خم
سوی کاخ شد شادنزدیک جم.
اسدی.
تا بجهان خوشی است و کشی ای صدر
خوش زی و کش با سمن بران خوش و کش.
سوزنی.
پرده بر روی سپیدان سمن بر ببرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشائید.
خاقانی.
صعب تغابنی بود حور حریر سینه را
لاف زنی خارپشت از صفت سمن بری.
خاقانی.
کنیز کاروان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمن بر.
نظامی.
سمن بر غافل از نظارۀ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سمن بو
تصویر سمن بو
معطر، خوشبو مانند یاسمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمن بر
تصویر سمن بر
بدنی لطیف و سفید و خوشبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو بیز
تصویر مو بیز
غربال با سوراخهای تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
چشمه ای در روستای یخکش بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی